ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

عصرنوشت

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۴۹ ب.ظ

افتادن اون دختربچه و بلندکردنش با یه لبخند که ینی تو قوی تر از این حرفایی

حالا وقتی بزرگ بشه مث من تصور نمیکنه هیچکس نیست وقتی میخوره زمین بلندش کنه

حالا میفهمه لبخند میتونه حالشو بهتر کنه

بودن بین دوچرخه های کوچولوی اون پسربچه ها

دیدن دویدن اون پسر بچه ای که دوچرخه نداشت ولی شوق وجودش کمتر از بقیه نبود

با اینک کلی به جونم غر زد که کلیه باهام حرف نزدی ولی وقتی فهمید داریم از این شهر میریم کلی دلش گرفت حتی بهم گفت امیدوارم انتقالی مامانت جورنشه که نرید!!!

تازه وقتی گفت دیگه اصن باهام حرف نزن     ودستمو گرفت...

من خوشحال بودم بعد از عمل کمرش من اولین کسی بودم که بعد کلی ته خونه موندن باهاش اومد یکم پیاده روی

تازه یهو واسش وسط آب هویج خوردن زدم زیر آوازکه        اما افسوس تورو خواستن دیگه دیییییره دیگه دیییییره           اونم شروع کرد بهم خندیدن!!

دیدن اون پسر ۴۷کروموزومی محلمون


ودر آخریک نفس عمیق یک هوای خنک و بوی یاسی که تا عمق وجودت تو دلت میشینه



و من ... منی که یک تجربه گر تمام وقت است..

  • ۹۶/۰۳/۰۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">