ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

من نوشت

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۱۹ ب.ظ

هوا ابری بود

باران می بارید

باد می آمد

دریایی متلاطم

ساحلی خالی

و دختری تنها

چشم های خیسش را میبندد

قدم برمیدارد



و دیگر موهای خیسی نیست که اشک هاو خستگی های دختر را پنهان کند



...

 اشک های زیر باران

 حقیقت های قصه شده در نیمه شب

حرف هایی که هرگز نوشته نشد

 یاداوری تجربه ها

ساکت شدن های اجباری



و سکوت...


...


...نفس های آخر نوشتن...




  • ۹۶/۰۲/۳۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">