ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

ترس فراموش شده...

چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۴:۱۷ ب.ظ

من دختر روزای تنهایی

باهرعذاب تازه جنگیدم

ازغصه فردانگو با من

روزای ازاین بدترم دیدم

تامرزوحشت تاجنون رفتم

ازترس دیوونه شدن کم نیست

تو اومدی و من به غیر از تو چیزی بجز تصویریادم نیست

تواومدی تافکر روزای تلخ گذشته ازسرم واشه

من ضربه خوردم تا قوی تر شم

فردای من میتونه زیباشه

هراتفاقی که برام افتادشایددلیل محکمی داره

وقتی ورق برگرده میبینی این زندگی به من بدهکاره

بایدمنو باورکنی تاعشق سقف امیدوآرزوباشه

بامرهم دست تو میتونه زخم عمیق من مداوا شه

...


  • ۹۶/۰۲/۲۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">