ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

او دختر آینه اتاقم است...

جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۲۲ ب.ظ


او هیچوقت کفش پاشنه بلند نمیپوشید اینطوری هروقت دلش بخواهد شروع میکند به دویدن

هیچوقت خط چشم نمیکشد اینطوری بدون ترس از خراب شدن آرایشش هروقت که دلش بخواهد میزند زیر گریه

هیچوقت خودش رامحدودنکرد بی پروا عاشق شد واقعی...

نقش بازی نمیکند خودش است خودساده اش

او لبخندش را دریغ نمیکند همیشه با دلش زندگی میکند

او لحظه هایش را با قلبش حس میکند


  • ۹۶/۰۲/۱۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">