ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

بکارت

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۲۷ ب.ظ

به خیالم تنها بوسه ای و آغوشی

چه میدانستم که میدرد بکارت روح آشفته ام را

بر وزن درد    هم رنگ لعنت

و چه میدانستم که من میمانم و ذهنی ملتهب

از تهوع صبحگاهی یک زن

آبستن شوریدگی لعنت

و خون خشکیده ام ، تحفه ی آخرین دیدار

قابله را خبر کنید

غم برای رسیدن ب سینه گرگرفته ام ، امان نمیدهد

گرگ ها را به میلاد طفل من دعوت کن

و بند ناف را به دندان کفتارپیری از جانم بیرون بکش

لالایی کودکم

لاشه ی تو ،  ته مانده ی عشق ، کودکم

تو مرا به انزوا خواهی کشید  و من می اندیشم

به خیالم ،  که به خیالم تنها بوسه ای و آغوشی



_از دردنوشته های یک زن


پ.ض


  • ۹۶/۰۱/۰۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">