ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

خاطره

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۵۱ ب.ظ

آرتین پسرعمومه          

پارسال وقتی 5 سالش بود رفته بودیم سرخاک مادربزرگ بابام         

به مادربزرگ بابام میگفتیم مادر

بعد وقتی آب میریختن روسنگ قبر مادر  آرتین این حباب های هوای دوره سنگو دیده بود

دستمو میکشید باتعجب میگفت : تارا تارا نگا مادر داره فوووت میکنه!!!


ملت نمیتونستن از خنده سرپا وایسن!!

خودمم که از خنده حالت اغمارو تجربه کردم!!!



ینی فک کنم خوده مادر خدابیامرز هم خندش گرفته بود !


:)


  • ۹۵/۱۲/۲۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">