ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

نامه های سوخته

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۴۲ ب.ظ

یکی از همین شب ها
دلم که برایت لک زد
آرام بیا، بعد از هااااا کردن ،با دست های بلوری ات تمیزش کن!
یکی از همین شب ها بیا؛
تنت را به لبهایم بکش و با چشمهایت بگو
نمی خواهی برایم کتاب بخوانی؟!
یکی از همین شبها
کتاب را تو دستت بگیر تا تنم را دورت حلقه کنم
سرم را بفرستم بین موهات تا تاب بخورد و شروع کنم به خواندن،
دوستت دارم،عشق من!
یکی از همین شب ها...
اینجا را ببین...
باران گرفت یا خدا از خجالت آب شد؟
بگذریم...
خلاصه یکی از همین شب ها برس
تا تقویم جدیدی بنویسم که نوروزش یک نیمه شب زمستانی با پیراهن گلدار،بلند بخندد،بیاید و دنیا را به هم بزند!

حامدنیازی

  • ۹۵/۱۲/۲۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">