ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

پاییز

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۵۲ ب.ظ

برویم همان باغ گردوی همیشگی

برگ های خشک شده درخت هارابردارم بیندازم بالای سرم و زیرش بچرخم

بدوم و تو دنبالم بدوی و صدای خنده مان درباغ بپیچد

موهای بافته شده ام از دویدن هایم باز شده باشد و از برگ های خشک شده یک تکه کوچک لای موهایم مانده باشد و تو آرام برش داری و من آن لحظه نفش کشیدن یادم برود...

تکیه بدهم ب درختمان وبگویی :مگرتو خسته هم میشوی!؟

از روی شیطنت همیشگی شروع میکنم از شاخه های کوتاه درختمان بالا میروم ومثل همیشه بااینک هوایم راداری ته دلت نگرانیه همیشگی از شیطنتم هست...



  • ۹۵/۱۲/۲۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">