ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

لعنتی

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۴۷ ب.ظ

من هرچه راه میروم یادم نمیرود

هرچه درخت های بدون برگ را درسرمای خشک هوا پشت سرمیگذارم فراموشم نمیشود

من هرچه ادامه میدهم زمان نمیگذرد

مانده ام در قسمتی از گذشته ی زندگیم درست همان  زمانی که نباید

خیابان ها کوچه ها درخت ها حتی صداها توی لعنتی رایادم می آورد


چرا تمام نمیشوی من خلاص شوم از هرچه خاطره است که مانده...

  • ۹۵/۱۱/۰۷