ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

بچه تر که بودم بیشتر دلم میخواست برم اون بیرون و همه چیو کشف کنم تجربه های جدید چیزای جدید اتفاقای جدید دلم میخواست بیرون باشم بیرون برم بگردم 

بزرگتر که شدم دیدم بیشتر خونگی ام کمتر دلم معاشرت میخواد دیدم بیشتر دلم میخواد خودم باشم کتابام باشن یاد گرفتنام تنهایی باشه 

تا یار اومد 

یار که اومد هر چی که گذشت دیدم بیشتر دلم میخواد باهاش به دور از اون هیاهو و سروصدای بیرون باشم دیدم انگار بین جمعیت دوست ندارم بریم 

یکم که گذشت دیدم خونه تنها پناهمونه 

الان حس میکنم خونه منطقه امنمه انگار سنگرمه 

حالا خونه کجاست ؟ هر جا اون باشه 

هر جا بتونم چشم بدوزم به چشماش 

هر جا خنده هاشو نگاه کنم 

هر جایی که اون دستمو بگیره 

حتی اگه سقفش آسمون باشه حتی اگه ابراش ببارن حتی اگه سیل و طوفان باشه اون که باشه انگار همممه چی هست 

انگار همه چی یه طعم دیگه از زندگی کردنو داره برام 

هر بار که نگاشمیکنم خیلی تلاش میکنم بغض نکنم 

آخه قشنگه ...

انگار تمام دنیارو جا دادن تو قلب من تا باهاش دوسش داشته باشم 

پناهه 

سنگره وسط یه جنگ نابرابر برا زنده موندن برا تیر نخوردن 

شبیه خنکی یه نسیم وسط گرمای یه صحرای بزرگ بی سروته گمشدست 

امیده 

امید به همه چی 

اون تنها آدمیه که سفیده 

سفیدِ سفیدِ سفیدِ سفیدِ سفید ...

تنها کسی که حاضرم سرش قسم بخورم 

یه قلب مهربون پاک زلال 

شفاف 

آرامشبخش 

نمیدونم چند هزار سال این روح گشته و گشته تا تو قلب اون الان مال من باشه 

اما ذره ای به چیزی که با تمام وجودم حس میکنم شک ندارم :) 

 

  • ۱ نظر
  • ۲۶ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۴۱

از همه جمله هایی که شب عروسیمون شنیدم یکیش خیلی به دلم نشست 

خاله امیر یه جایی آخرای مراسم اومد بهم موقع تبریک گفتن گفت تو دیگه عزیزدلِ عزیزدل مایی مراقبش باش ...

:) 

  • ۱ نظر
  • ۲۶ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۴۳

من نمیدونم اما حس میکنم اون پاک ترین و زیباترین وجودیو داره که توی تمام این سالهای زندگیم حس کردم 

چشماش ...

وای چشماش 

هربار که یاد خنده هاش میفتم اشک تو چشمام جمع میشه 

هیچ چیزی جز خوبی و مهر توی وجودش و قلبش ندیدم و حس نکردم 

اون عمیق ترین ارامش رو میتونه توی تمام ریشه های وجودم به حرکت دربیاره 

میتونم حس کنم وقتی که هست وقتی که میخنده دیگه هیچی تو دنیا نمیخوام جز اینکه فقط خیره بشم به ترکیب خنده لباش و چشمای زیباش

الان که دارم اینارو مینویسم یه عالمه اشک گومبول گومبول شده رو بالشتم 

و من اونقدر دلم براش تنگ میشه که هر بار هربار اگه بیشتر از چند ثانیه تو بغلش بمونم بغضم میگیره 

من هیچوقت این حجم از دوست داشتن رو توی وجودم نداشتم

هیچوقت فکر نمیکردم بشه اینطوری شیدا بود 

شیفته شد 

عاشقی کرد 

هر بار که چند قدم میرم عقب ترو به جزئیات حرکات معمولیشنگاه میکنم انگار دیگه خودم نیستم اونم 

انگار همه وجود من داره با اون ادامه میده 

با اون نفس میکشه 

با اون زندگی میکنه 

با اون توانایی حرکت داره 

انگار که همه وجودم بهش گره میخوره و ریشه میکنه تو وجودش ...

من هیچوقت انقدر نتونستم کسی رو دوست ... داشته باشم ...

  • ۱ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۳ ، ۲۳:۴۸

دلم میخواد یه بار دیگه با امیر ازدواج کنم :) 

اصن حس میکنم یه بار واقعا کافی نبود 

دلم برا اون ذوق و شوق تنگه 

دوست دارم که هزار بار دیگه بهش بگم بله 

و هر بار مطمئن تر از قبل 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۰۳ ، ۰۸:۴۰

شکوفه ها را خواهی دید 

باد تورا بوسه خواهد زد 

و چشمان تو پر از نور خواهد شد 

بهار است هنوز 

تو جوانه خواهی زد 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۳ ، ۱۷:۵۰

خب من هیچوقت خودمو با کسی مقایسه نکردم 

از وقتی که به خاطر میارم خودمو نسبت به خودم سرزنش میکردم 

همش دلم میخواست بهترین خودم که بودم بشم یا میتونم باشم 

اما در آخر دیدم هیچکس ابدا هیچکس من رو بیشتر از خودم نمیتونه دوست داشته باشه

و اینکه سخت نگرفتم 

همیشه با خودم میگفتم شرایطی که الان به وجود اومده یه شبه نشده 

که حالا من انتظار داشته باشم یه شبه درس بشه 

مثلا من اول شروع کردم به پذیرفتن 

مثلا اینکه اضافه وزن دارم 

مثلا اینکه تنبلم 

مثلا اینکه پشتکار ندارم 

اینکه بدونی چه مرگته خیلی خوبه 

اما اینکه بپذیریش خیلی مرحله زمان بریه 

برای من طولانی تر ازین این بود که بخوام با خودم روبرو بشم و باهاش مقابله کنم اصن بفهمم چطور میشه یه راه حل درستو حسابی پیدا کرد 

و اینکه بیشتر ازینکه به این فکر کنم عایا جواب میده یا نه 

فقط انجامش بدم 

کنترل کردن ذهن بنظرم از هر چیزی سخت تره 

سخت تر از گرسنگی سخت تر از خستگی 

اصن سخت تر از استخراج گنج از توی غار های دور افتاده 

خلاصه که ته تهش کسی جز خود آدم نمیتونه به آدم کمک کنه 

حتی دوست 

حتی خونواده 

و حتی یار 

اینا مث کاتاایزور عمل میکنن 

ممکنه بتونن کمک کنن واکنش شیمیایی سریعتر رخ بده 

اما اول و آخر واکنش در واقع خود الان تو و ورژن بهتری از خود توست 

ماهیت تو تغییر نمیکنه بلکه ورژن بهتری از تو به وجود میاد 

راه سخت و زمانبر و ازون مهم تر به شدت انرژی بری ام هست 

اما همیشه به خودت حق یه سری چیز های منطقی بده 

مثلا اینکه قرار نیست مثل یه ربات بدون اصطحلاک بی وقفه اوکی خوب و سر برنامه باشی 

اما جبران کن 

به خودت قول بده که جبران کنی 

و اینکه کتاب بخون :) 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۰۳ ، ۰۹:۴۶