بچه تر که بودم بیشتر دلم میخواست برم اون بیرون و همه چیو کشف کنم تجربه های جدید چیزای جدید اتفاقای جدید دلم میخواست بیرون باشم بیرون برم بگردم
بزرگتر که شدم دیدم بیشتر خونگی ام کمتر دلم معاشرت میخواد دیدم بیشتر دلم میخواد خودم باشم کتابام باشن یاد گرفتنام تنهایی باشه
تا یار اومد
یار که اومد هر چی که گذشت دیدم بیشتر دلم میخواد باهاش به دور از اون هیاهو و سروصدای بیرون باشم دیدم انگار بین جمعیت دوست ندارم بریم
یکم که گذشت دیدم خونه تنها پناهمونه
الان حس میکنم خونه منطقه امنمه انگار سنگرمه
حالا خونه کجاست ؟ هر جا اون باشه
هر جا بتونم چشم بدوزم به چشماش
هر جا خنده هاشو نگاه کنم
هر جایی که اون دستمو بگیره
حتی اگه سقفش آسمون باشه حتی اگه ابراش ببارن حتی اگه سیل و طوفان باشه اون که باشه انگار همممه چی هست
انگار همه چی یه طعم دیگه از زندگی کردنو داره برام
هر بار که نگاشمیکنم خیلی تلاش میکنم بغض نکنم
آخه قشنگه ...
انگار تمام دنیارو جا دادن تو قلب من تا باهاش دوسش داشته باشم
پناهه
سنگره وسط یه جنگ نابرابر برا زنده موندن برا تیر نخوردن
شبیه خنکی یه نسیم وسط گرمای یه صحرای بزرگ بی سروته گمشدست
امیده
امید به همه چی
اون تنها آدمیه که سفیده
سفیدِ سفیدِ سفیدِ سفیدِ سفید ...
تنها کسی که حاضرم سرش قسم بخورم
یه قلب مهربون پاک زلال
شفاف
آرامشبخش
نمیدونم چند هزار سال این روح گشته و گشته تا تو قلب اون الان مال من باشه
اما ذره ای به چیزی که با تمام وجودم حس میکنم شک ندارم :)
- ۱ نظر
- ۲۶ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۴۱