ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

از این روزها 

از این روزهای زیستنم 

از این تجربه ها 

شاید بارها اومدم بنویسمو یه چیزی پیش اومد که نشد 

یا توی وجود من یا بیرون از من 

اما میتونم بگم تمااام این مدت و تمام این روزها چیزی که من رو سر پا نگه داشت تلاشم برای بهتر شدن بود 

اینکه هر بار تلاش کنم که صبور تر باشم 

که آروم تر باشم 

و بیشتر از قبل بگم و عنوان کنم که ... فدای سرت 

فدای سرت درست میشه 

فدای سرت بهتر میشه 

و هر بار یه داستان جدید کوتاه یا بلند رو شروع و تموم کنم و برم دنبال یه چیز جدید 

داشتم فکر میکردم آیا من هم یک جستجوگر هستم 

آیا من هم تلاش میکنم که بفهمم آگاه تر بشم یا تجربه و دید جدید و متفاوتی ازین روند به ظاهر تکراری داشته باشم 

نمیدونم 

خودم الان یه حالت استیبل رو حس میکنم که دلم هم نمیخواد بهمش بزنم 

شاید اگه چند سال پیش بود دوست داشتم هکش چیز های جدید باشه 

تجربه اتفاق انگار یه گوله از یه عالمه شور توی وجود من بود که هر لحظه ممکن بود مثل بیگ بنگ بدون هیچ فکری بووووم منفجر بشه 

اما حالای من 

حالای این دختر بیشتر از هر وقت دیگه ای تحلیلگره 

حالا اما من بیشتر فکر میکنم ساکت ترم 

انگار عمیق تر تو وجود من هر چیزی ریشه میکنه و دوست دارم بیشتر نگه دارم 

این روزا بارها پیش اومده که فکر کردم هر چیزی رو دقیقا همون لحظه ای که ذوقش رو دارم انجام بدم و از هر چیزی که ممکنه غمگینم کنه راحت تر عبور کنمو بگذرم ...

اما گذر این روزهارو هرطوری که هست دوست دارم

کنار اون :) 

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۱:۴۹