رفت یقه تک تک آدمهایی که میشناخت گرفت گفت بهم بگو من بمیرم برات فرقی نداره
بگو بلند بگو
میخوام با صدای خودت بشنومش
- ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۰۶
رفت یقه تک تک آدمهایی که میشناخت گرفت گفت بهم بگو من بمیرم برات فرقی نداره
بگو بلند بگو
میخوام با صدای خودت بشنومش
اینکه یهو همه چی معنی خودشو از دست میده
اینکه یهو همه چی ته میکشه
یهو دستت میخوره به اخرین قطعه دومینویی که تا الان با زجر چیدیش پشت هم
اینکه یهو همه چی آوار میشع
اینکه سنگینی یه جسدو با هر قدمت حس کنی
داری ادای زنده بودن درمیاری و اینو میدونی خیلیم خوب میدونی
حتی میدونی از سردرد بعد اشکای حل شده رو گونه هات که هر شب زودتر از شب قبل میریزه متنفری
ازینکه مویرگای پشت پلکات قرمز تر از قبل میشه
من دلم برا همین دونستنات میسوزه بدبخت.
راستش من وبلاگم رو خیلی دوست دارم خیلی خیلی خیلی زیاد
چون قسمت مهمی از درونی ترین قسمت های وجود من رو توی دلش جا داد توی تمام این سالها ...
بنا به دلایلی دیگه اینجا اون حس رهایی و آزادی رو ندارم
دیگه نمیتونم اینجا به نوشتنم ادامه بدم
... :(
پ.ن: اگر خواستید همچنان باهام در ارتباط باشید همینجا خبرم کنید
تهران عزیزم مراقب همه آدمایی که از ته دلم دوسشون دارم و تو تو دلت نگهشون داشتی باش
مراقب دلشون باش مراقب لبخنداشون و مراقب نگاهای قشنگشون تا من برگردم و با دلتنگی بغلشون کنم ..
مرسی تهران دوستداشتنی در عمق وجود من