ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱۱ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

کاش پسر بودم

کاش رشتم ریاضی بود

کاش گیتار میزدم

کاش میرقصیدم

کاش خوندن بلد بودم

کاش تنهایی فرار میکردم

کاش تا ته دنیا میرفتم

کاش خونمون شمال بود

کاش تو جنگل گم میشدم

کاش شنا بلد نبودم

کاش میرفتم یه جا داد میزدم

کاش بزرگ نمیشدم

کاش میرفتم طراحی لباس میخوندم

کاش رالی  شرکت میکردم

کاش برف میومد

کاش همه جا دریا داشت

کاش لبخندا از ته دل بود

کاش مهربونیا حس میشد

کاش یه پاندا داشتم

کاش دبیرستان انشا داشتیم

کاش سوالای کنکور به طرز وحشتناکی سخت سخت سخت باشه

خب این کاش ها کاش های سطحی بودن  :)



یه سری کاش در اعماق وجود هست اونا بمونه واس دفترم..

...