ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

اگه بخوام صادق باشم باید بگم دوست دارم یه رینگ ساده نقره ای دستم بگیرم و بهت بگم باهام ازدواج کن

و به هیچ چیز جز اون حس خونواده داشتن کنارت فکر نکنم 

اما احتمالا بهم بگی شرایطشو نداری 

همون حرفی که من چند روز پیش به یکی گفتم و چند وقت قبلش به یکی دیگه 

نمیدونم اما دلم میخواس بودی 

با همه تناقضای توی ذهنم 

با همه کنار نیومدنام با خیلی چیزای این آدمها و این خاک 

فقط بودی 

بودنت رو حس میکردم 

تحمل ابراز علاقه کسایی که دوسشون ندارم و حسی بهشون ندارم سخته هرچقدر هم که باهام مهربون باشن هرچقدر قرار باشه حسشون واقعی باشه 

گاهی به این فکر میکنم نکنه هراز چند گاهی میام میگم دوستت دارم توام همین حس رو داشته باشی ... نمیدونم 

اما حس میکنم کنارت شوق زندگی رو حس کنم بااینکه دارم سعی میکنم یه تارای خانوم و منطقی باشم که درکت میکنه 

واقعا درکت میکنم 

اما ..

هر چی فکر میکنم دلم میخواد پیشم باشی 

کاش میشد باشی 

اینو از ته دلم میگم ..

  • ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۲۷

اتفاق افتادن اون بحث شبیه یه نقطه عطف بود 

همیشه ازینکه آدمارو با حرف اول اسمشون بنویسم خوشم نمیومد ولی الان یه جورایی از درون‌مجبورم 

اینکه با الف دعوام شد باعث شد یهو ساکت شم 

اما خب باورت نمیشه که چه تارای عجیب غریبی ازون پیله بیرون اومد بعد یه مدت

میخوام بگم گاهی فکرشم نمیکنی 

اما من جلوی همه موقعیتایی که نزدیک بود نقطه ضعف بشه وایسادم 

خیلیم خوب تونستم جمش کنم 

الان وقتش نیست باز مهربونیم کار دستم بده 

راستی دیروز با بچه ها رفتیم بیرون شهر  و سر یه دورهمی ساده من مجبور شدم بگم تولد ثمینه 

ثمین مجبور شد بگه میخوام با تارا برم کافه وسط شهر 

علیرضا بگه شیفتم 

و نیما بگه میرم حوزه بسیج جلسه ! 

تازه وسط جیغو داد آهنگ زیاد هدنرسمونم دیدیم !! 

یاد اونبار افتادم که بابای زهرا زنگ زد بعد ما مجبور بودیم با گوشی صدای طبیعت بذاریم و من ازونور داد بزنم زهرا بیا ناهار یخ کرد 

و هزاران بار دیگه ای که گروهی و انفرادی دروغ ساختیم طبیعی تر از حقیقتی که بودیم تا خونوادمون بیخیال گیر دادن بشن 

هرچند من واقعا گاهی اونقدر خوب جمش میکنم که خودمم باورم میشه واقعا اونی که میگم شده نه اونی که اتفاق افتاد 

راستی دلم برات خیلی تنگ شده بااینکه دوست دارم چیزی بهت نگم تا راحت تر باشی اما نمیتونم 

اره من عین خر دلم تنگ شده بغلت باشم 

  • ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۴۰

باید بگم درسته از جزئیات این هفته ممکنه چیزی نگم اما یه روز از کلیاتش مینویسم 


 

  • ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۰۲