ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

عذاب وجدان دارم 

بابت اینکه هنوز خرجم را خانواده میدهد 

هنوز یه هنوز است یک قٍران خودم درنیاورده ام 

جایی میان زمین و هوا مانده ام 

سخت است 

همراه سخت سنگین هم هست 

مادرم ...

حتی وقتی هست دلتنگ نگاهش میشوم 

فردا باز میرود و من باز مضطرب باز نگران از میان این همه ریسک بیماری بودنش

مادرم ارام است 

مهربان است 

خودش است خود ساده اش 

خود خودش 

اولین روزی که کاراموزی رفتم شبش زنگ زدم گفتم نمیدانم اما سه ساعت بودن در جای شانزده ساله ات سخت بود و فقط زنگ زدم بگویم نمیدانم چطور میتوانی این حجم از همه چیز را در خودت جا بدهی 

مادر بودن شاغل بودن خوب بودن صبور بودن 

نه چون مادرم بودی نه ...

چون میدیدم میتوانی بی وقفه عاشق همین چیز های ساده باشی و من دلم پر بزند مژه هایت را نگاه کنم و بگویم چقدر شبیه باباجونه چشمات 

و من ...

منی که شاید باید بیشتر ازین ها تارایت میبودم و نبودم 

این حجم از احساسات را تو بخاطر مادر من بودن در من به وجود نیاوردی 

اما من هنوز هم همان تارای دلتنگ کودکیم هستم 

هنوز هم دلم تنگ میشود برای امیدم گفتن هایت

  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۵۶