ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

دوم دبیرستان که بودم زمستون یه پالتوی قرمز 4 خونه خریدم خیلی دوسش داشتم یکی از هم کلاسیام همون اول صبح برگشت بهم گفت شبیه پارچه زیرسفره ایمونه... من نگاش کردم و خیلی جدی گفتم زیر سفره ایه قشنگی دارید مامانت باید خیلی خوش سلیقه باشه بخاطر انتخابش 

الان سالها میگذره و من با اینکه مدنهاست دیگه نمیپوشمش چون بهم تنگ شده  هر بار که اون پالتورو میبینم یاد این میفتم که زندگی پره ازین جور ادما که میخوان مسخرم کنن میخوان بکوبوننم و من باید درست شبیه همون لحظه اروم باشم اروم تر از یه اقیانوس

هیچی نباید بتونه افکار منو متلاطم کنه 

و زندگی همونه توی ابعاد و زوایای دیگه ای و با نقش های به ظاهر متفاوتی که تغییر ماهیت ندادن 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۳۱