ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

به قول معروف گفتنی هرکی اندازه لیاقتش 

کلا سعی کنید تو زندگیتون آدمای قدرشناسی باشید اینطوری انتظار الکی و بی جایی از کسی ندارید 

سعی کنید آدما رو همونطوری که هستن بپذیرید هیچ کسی قرار نیست بخاطر شما عوض بشه یا تغییر بکنه آدما همیشه اونطوری که راحتن باید زندگی بکنن 

در غیر این صورت شما حق ندارید رو اعصاب و روان یه آدم راه برید به هر شکل و حالتی که از دستتون برمیاد 

خودتون هم هرطور که راحتید خود خودتون باشید دیدید به سطح یه آدمی نمیخورید مجبور نیستید اصلا خودتونو به زور نگه دارید تو یه شرایطی که حس راحتی نسبت بهش ندارید اینطوری فشار کمتری بهتون میاد نیازیم به خلاقیت جهت بهانه تراشی ندارید 

و در کل کل ماجرا سعی کنید در زندگیتون انسان باشید درسته که باید بخاطرش تلاش کرد اما کیفیت زندگی خودتون میاد بالا 

خلاصه اینکه به عنوان بلاگر لازم دیدم در روز مبارک تولد وبلاگم کمی از تجربیاتمو در اختیارتون بذارم شاید باشن عده ای که علاقه به بهتر زیستن خودشون و اطرافیانشون داشته باشن 

اگه یه روزی لابلای نوشته های کسی که مدتها منتظرش بودید خوندین براش یه غریبه شدین فقط بی سروصدا برید تا راحت باشه همین 

سال ۹۳ که هنوز وبلاگ نداشتم اما وبلاگ میخواندم روزی اتفاقی از وبلاگ نارین با وبلاگ دختری آشنا شدم که همسن و سال من بود درس میخواند مدرسه میرفت موهای دوستش را میبافت اما کنار همه این لحظه های به ظاهر معمولی و روزمره درد هم میکشید یادم بود لحظه خواندن نوشته هایش یکهو بغضم ترکید نه از روی ترحم نه از روی دلسوزی فقط حس میکردم چطور همه لحظه هایش را زندگی میکند 

آخرین چیزی که از او خواندم این بود که شنبه عمل داشت 

بعد هم یکهو گمش کردم نمیدانم چرا ادرسش را ننوشتم چرا دیگر در وبلاگ نارین پیدایش نکردم اما آن شنبه جایی گوشه ذهنم همیشه باقی ماند درست شبیه پایان باز فیلمی که عاشقانه دنبالش بودم بدون اینکه اسمی از آن در خاطرم باقی مانده باشد 

نمیدانم آن شنبه چطور گذشت 

نمیدانم الان دقیقا کجای این دنیاست و حالش دقیقا چطور میتواند باشد 

نمیدانم با ارزو و امیدواری من چیزی شبیه سرطان خون خوب میشود یا نه اما هنوز حسودیم میشود به اینکه لحظه لحظه از عمق جان زندگیش را حس میکرد و زندگی.


۱۲ دی ماه امسال که دو سال از نوشته هایم میگذرد و برمیگردم به همه این سالها میبینم چقدر آدم و اتفاق را در همین یک وجب وبلاگ حس کردم و دیدم و رفیق شدم میبینم لحظه های زندگی خودم و آدمهایی شبیه به من اما متفاوت ، چطور میگذرد ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۱ دی ۹۷ ، ۲۲:۱۴